ذهن نوشت

درگیری‌های یک ذهن مغشوش
چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۲۲ ب.ظ

تبعیدگاه: یزد!!!

بسم الله

مرتضی محمدزاده

بندری خورده بودیم ولی به اهل بندر بر نخورده بودیم. در توصیفشان فقط چهره ای آفتاب سوخته گفته بودند و لهجه ای ناشناخته، و بدنی لرزان!!! و هر سه هم صحیح بود. چه چهره، چه لهجه و چه ... بگذریم!!!
هر کدام را که شناختیم، یکی از یکی بهتر بودند، البته به دید مثبت و Reverse!!! یعنی اگر یکی از یکی بدتر را برعکس ببینی و "چشم ها را باید شست"ی بنگری، می شود یکی از یکی بهتر!!! آن که از همه کمتر بدتر، از همه بهتر!!! البته مِن باب شوخی گفتم، ولی اگر جدی خواندید، جای دوری نرفته!!!

در مورد فرد فوق الذکر باید عرض کنم، تولدش که گذشت، ناگفته نماند که هدیه را هم گرفت و به خیر گذشت! وگرنه متهم بودیم به کم هوشی و فراموشی. گرچه اثبات این اتهام کاری است بس آسان. ولی چون به تنبلی بعضی دوستان واقفیم، بیم این اثبات نمی رود، هرچند آمار و ریاضیات خوانده باشند! اگرچه در دانشگاه دولتی باشد! خواه ارشد هم قبول شده باشند.

غرض از تسطیر این سطور،‌ عرض تبریک بود به مناسبت راهیابی ایشان به جمع اراشد!!! همان ارشد ها و فوق لیسانسیه ها!!! رشته اش چنان که رفت، آمار است، حیوانکی!!! و در آینده بیکار است، طفلکی!!! بدتر این که ظاهرا همان 2 ماه آموزشی که در یزد گذشت (در آن گرما و چه سخت)، مقدمه ای بود بر 2 سالی که در دانشگاه یزد بر وی خواهد گذشت (لابد در همان گرما و خدای نکرده سخت!!).

حضورش در آموزشی نعمتی بود برای ما، هم در طول دوره و هم پس از آن، که ان شاء الله خدا غرق نعمتش کند. خیلی هم دوستش داریم، عین برادرمان، دلتان بسوزد!!!

ان شاء الله آینده اش، بر خلاف چهره اش و بسان فکرش روشن باشد. ما که دعا میکنیم. او هم ما را دعا کند،‌ ثواب دارد. شما هم در صورت تمایل می توانید دعا کنید برایمان!!! مثلا "اللهم زوجناهما من الحور العین"!!! و امثالهم!!! ممناین.

والسلام.

 

تقدیم به برادر عزیزم مرتضی محمدزاده

به خاطر تمام چیزهایی که در بالا نوشتم و بسیار چیزها که ننوشتم



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
طبقه بندی موضوعی

بسم الله

مرتضی محمدزاده

بندری خورده بودیم ولی به اهل بندر بر نخورده بودیم. در توصیفشان فقط چهره ای آفتاب سوخته گفته بودند و لهجه ای ناشناخته، و بدنی لرزان!!! و هر سه هم صحیح بود. چه چهره، چه لهجه و چه ... بگذریم!!!
هر کدام را که شناختیم، یکی از یکی بهتر بودند، البته به دید مثبت و Reverse!!! یعنی اگر یکی از یکی بدتر را برعکس ببینی و "چشم ها را باید شست"ی بنگری، می شود یکی از یکی بهتر!!! آن که از همه کمتر بدتر، از همه بهتر!!! البته مِن باب شوخی گفتم، ولی اگر جدی خواندید، جای دوری نرفته!!!

در مورد فرد فوق الذکر باید عرض کنم، تولدش که گذشت، ناگفته نماند که هدیه را هم گرفت و به خیر گذشت! وگرنه متهم بودیم به کم هوشی و فراموشی. گرچه اثبات این اتهام کاری است بس آسان. ولی چون به تنبلی بعضی دوستان واقفیم، بیم این اثبات نمی رود، هرچند آمار و ریاضیات خوانده باشند! اگرچه در دانشگاه دولتی باشد! خواه ارشد هم قبول شده باشند.

غرض از تسطیر این سطور،‌ عرض تبریک بود به مناسبت راهیابی ایشان به جمع اراشد!!! همان ارشد ها و فوق لیسانسیه ها!!! رشته اش چنان که رفت، آمار است، حیوانکی!!! و در آینده بیکار است، طفلکی!!! بدتر این که ظاهرا همان 2 ماه آموزشی که در یزد گذشت (در آن گرما و چه سخت)، مقدمه ای بود بر 2 سالی که در دانشگاه یزد بر وی خواهد گذشت (لابد در همان گرما و خدای نکرده سخت!!).

حضورش در آموزشی نعمتی بود برای ما، هم در طول دوره و هم پس از آن، که ان شاء الله خدا غرق نعمتش کند. خیلی هم دوستش داریم، عین برادرمان، دلتان بسوزد!!!

ان شاء الله آینده اش، بر خلاف چهره اش و بسان فکرش روشن باشد. ما که دعا میکنیم. او هم ما را دعا کند،‌ ثواب دارد. شما هم در صورت تمایل می توانید دعا کنید برایمان!!! مثلا "اللهم زوجناهما من الحور العین"!!! و امثالهم!!! ممناین.

والسلام.

 

تقدیم به برادر عزیزم مرتضی محمدزاده

به خاطر تمام چیزهایی که در بالا نوشتم و بسیار چیزها که ننوشتم

نظرات  (۵)

خوبه شما پسرا هر چی نداشته باشید این اعتماد به عرش و تعریف از خودتونو از دس نمی دید.
پاسخ:
بنده خارج از انصاف چیزی نگفتم. گفتم یا نگفتم؟ گفتم یا نگفتم؟
به هر حال لطف دارید. ممناین.
سلام 
این چه عکسیه از این بدبخت گذاشتین ، اینقدم طفلک زشت نیس. دلم واسش سوخت. ما که بهتر از این دیدیمش.......
پاسخ:
سلام.
عارضم که ایشان همچین بدبخت هم نیستند! خیلی ها خیلی آرزوها در مورد عزیز ما داشتند و دارند ظاهرا!!!
در ضمن، دوران سربازی بوده. سحر هم بوده به هر حال (!) که عکس گرفتند!!! شما باید ببخشید.
البته، صورت زیبای ظاهر اگر ندارد (که دارد، آن هم نمکین)، سیرت زیبا که دارد. خودتان در جریانید که خیلی ها نه این را دارند و نه آن را!
چهره اش خدادادی همین است، نه ریملی، نه رژی و نه بکینگ پودری(!) !!! کجایند کسانی که تفاوت قبل خواب و بعد خوابشان یک پوند است؟
همان هایی که خیال می کنند غش کنندگان خیابانی، از فرط زیبائی آن هاست که حالشان این است. زهی خیال باطل.
علت همان بد حالی است. از بس غیر قابل تحملند!!! حتما دیده اید مثال های اینچنینی! ولی خودمانیم، بارک الله به این اعتماد به نفس.
بگذریم، به هر حال به شما هم بارک الله می گویم.
سپاس
۱۷ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۴۰ مرتضی محمدزاده
س!
حالا هم که چند مدتیه از دست صداش راحت شدیم شما جوگیرش کنین.
نمیدونین چه حسی داره شنیدن داستان با صدای سید و گوشی که هنوز
صفیر گلوله میدون تیر توش پیچیده و چشای خواب آلود!
تازه یه احمد نامی هم تخت روبه روییت باشه که عین ساعت کوکی هر 5
 دقیقه ی بار بهت بخنده...!
ولی یادش بخیــــــــر!خوش بودیم اون روزها...!
پاسخ:
کوفت و س!!!
هزار بار گفتم اون سه تا حرف ناقابل رو هم بچسبون بهش!!! اصلا علیک س!!!
حیف من که با چشای خواب آلود و پوتین واکس نزده و تخت لکه دار و آن‌کادر نکرده و جوراب نشسته و شکم گشنه و دهن تشنه و زبون روزه و محمدی و رنجبر و دشت آبادی و سرهنگ و سردار و هزار کوفت و زهرمار دیگه، مخصوصا و مخصوصا احمد که هر 5 دقیقه یه بار بهمون میخندید براتون کتاب میخوندم!!! حیف من که به چشام فشار میاوردم تا با اندک نوری که از کنار پرده میومد داخل و با اون انرژی و حسی که روی متن میذاشتم براتون کتاب میخوندم!!! حیف ...!!!
ولی به قول خودت یادش به خیر ...!
اسمایلی گریه!!
سلام
شما باید بری واسه راوی ها یا قصه گو ها متن بنویسید
خیلی قلم خوبی دارید (خودتون نوشتید دیگه؟)
منم تبریک میگم بهشون. 
پاسخ:
سلام.
شبای سربازی، چندتا کتاب داشتیم که 3-4 نفری میخوندیم.
در واقع براشون میخوندم. داشتیم مشتری اضافه میکردیم که ماه رمضون و بعدش اردو بساطمون رو خراب کرد!!!
بچه ها(البته یه نفر!! نکنه خودم بودم؟!!) نظر دادن بعداً صدام رو ضبط کنم و بذارم توی وبلاگ!!! (الکی از خودم تعریف کنم!!!)
عنوان مطالبش هم باشه "شب های خاتمی" به یاد پادگان خاتمی. که دیگه این کار رو نکردم!!!
کلا به قصه گویی و روایتگری علاقه دارم. ولی کمتر مینویسم. اینا رو هم بداهه نوشتم.
در مجموع شما لطف دارید.
سپاس
۰۶ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۰۶ ایمان میرزایی
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
:))
پاسخ:
سلام.
به برادر من میخندی؟!! الهی بهت بخندن!!! (خدایا جدی نگیری یه وقت!!!)
:))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی