بسم الله
یک سیگاری ...
روزی نه چندان دور
قبل نوشت: این متن رو زمانی برای دوستی که سیگار میکشید نوشتم. میخواستم برگه ای که روی اون نوشتم رو بندازم دور، دیدم این مطلب حداقل اون زمان برای من ارزش داشت و دوستش داشتم. در نتیجه گفتم منتشرش کنم، البته با اندکی تغییر. والا!!!
نمیدونم چرا بدجوری سرفه میکنم. ای کاش حداقل امروز اینطوری نمیشد. یه مقدار ظاهرم به هم ریخته و میرم داخل سرویس بهداشتی تا خودمو مرتب کنم. توی آینه که نگاه میکنم، آره، چه کراوات قشنگی زدم. همیشه خانمم برام میبست. این آخرین هدیه است که قبل از رفتنش برام خرید و به همین خاطر برام خیلی عزیزه. دستم که به کراوات میخوره یاد اون می افتم و گرمای دستای مهربونش و بی اختیار لبخند میاد روی لبام. امروز حسابی خوشحالم، آخه عروسی پسرمه ... ولی این سرفهها ... دستمو گرفتم جلوی دهنم و ... میبینم دستم پر از خون شده و از گوشهی لبم خون میچکه. سریع همه محتوای دهنم رو تف میکنم و دست و صورتم رو با آب تمیز میکنم. چرا امروز؟ یه دفعه محکم درو میزنن. برادرمه که صدا میزنه «کجایی؟ همه منتظرتن!» معطل نمیکنم و سریع میرم بیرون، داخل سالن، کنار پسرم. میپرسه: «کجا بودی؟ چیزی شده؟» سعی میکنم بخندم و با حالت شوخی میگم: «نه. آخه روز مهمیه و یه مقدار استرس دارم! انگار من دارم دوماد میشم!!» یه دفعه نگاهش قفل میشه روی سینه من. میپرسه «این چیه؟» منم نگاه کردم و دیدم یه لکه خون روی کراواتم چکیده. سریع با دستم شلش میکنم و درش میارم. این بار که دستم به کراوات میخوره خوشحال نمیشم. دیگه از لبخند خبری نیست! ...
از اون روز خیلی نمیگذره. یه زمانی از چیزای ساده لذت میبردم، اما الان نه. حالا دیگه نفس کشیدن هم برام لذت نداره. اون کراوات؟ ...
بعد نوشت: یکی دیگه هم نوشته بودم که به نظرم خیلی جالب نبود. البته با توجه به زمانش بد هم نبود. ولی چون میدونم از این مطلب هم خوشتون نیومد، دیگه سرتون رو درد نمیارم. کجایی محمد آقای رسولی؟