ذهن نوشت

درگیری‌های یک ذهن مغشوش
شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ

یک سیگاری ...

بسم الله

یک سیگاری ...

روزی نه چندان دور


قبل نوشت: این متن رو زمانی برای دوستی که سیگار می‌کشید نوشتم. می‌خواستم برگه ای که روی اون نوشتم رو بندازم دور، دیدم این مطلب حداقل اون زمان برای من ارزش داشت و دوستش داشتم. در نتیجه گفتم منتشرش کنم، البته با اندکی تغییر. والا!!!


نمی‌دونم چرا بدجوری سرفه می‌کنم. ای کاش حداقل امروز اینطوری نمیشد. یه مقدار ظاهرم به هم ریخته و میرم داخل سرویس بهداشتی تا خودمو مرتب کنم. توی آینه که نگاه می‌کنم، آره، چه کراوات قشنگی زدم. همیشه خانمم برام می‌بست. این آخرین هدیه است که قبل از رفتنش برام خرید و به همین خاطر برام خیلی عزیزه. دستم که به کراوات می‌خوره یاد اون می افتم و گرمای دستای مهربونش و بی اختیار لبخند میاد روی لبام. امروز حسابی خوشحالم، آخه عروسی پسرمه ... ولی این سرفه‌ها ... دستمو گرفتم جلوی دهنم و ... می‌بینم دستم پر از خون شده و از گوشه‌ی لبم خون میچکه. سریع همه محتوای دهنم رو تف می‌کنم و دست و صورتم رو با آب تمیز می‌کنم. چرا امروز؟ یه دفعه محکم درو میزنن. برادرمه که صدا میزنه «کجایی؟ همه منتظرتن!» معطل نمی‌کنم و سریع میرم بیرون، داخل سالن، کنار پسرم. می‌پرسه: «کجا بودی؟ چیزی شده؟» سعی می‌کنم بخندم و با حالت شوخی می‌گم: «نه. آخه روز مهمیه و یه مقدار استرس دارم! انگار من دارم دوماد میشم!!» یه دفعه نگاهش قفل میشه روی سینه من. میپرسه «این چیه؟» منم نگاه کردم و دیدم یه لکه خون روی کراواتم چکیده. سریع با دستم شلش میکنم و درش میارم. این بار که دستم به کراوات می‌خوره خوشحال نمی‌شم. دیگه از لبخند خبری نیست! ...

از اون روز خیلی نمی‌گذره. یه زمانی از چیزای ساده لذت می‌بردم، اما الان نه. حالا دیگه نفس کشیدن هم برام لذت نداره. اون کراوات؟ ...


بعد نوشت: یکی دیگه هم نوشته بودم که به نظرم خیلی جالب نبود. البته با توجه به زمانش بد هم نبود. ولی چون میدونم از این مطلب هم خوشتون نیومد، دیگه سرتون رو درد نمیارم. کجایی محمد آقای رسولی؟



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
طبقه بندی موضوعی

بسم الله

یک سیگاری ...

روزی نه چندان دور


قبل نوشت: این متن رو زمانی برای دوستی که سیگار می‌کشید نوشتم. می‌خواستم برگه ای که روی اون نوشتم رو بندازم دور، دیدم این مطلب حداقل اون زمان برای من ارزش داشت و دوستش داشتم. در نتیجه گفتم منتشرش کنم، البته با اندکی تغییر. والا!!!


نمی‌دونم چرا بدجوری سرفه می‌کنم. ای کاش حداقل امروز اینطوری نمیشد. یه مقدار ظاهرم به هم ریخته و میرم داخل سرویس بهداشتی تا خودمو مرتب کنم. توی آینه که نگاه می‌کنم، آره، چه کراوات قشنگی زدم. همیشه خانمم برام می‌بست. این آخرین هدیه است که قبل از رفتنش برام خرید و به همین خاطر برام خیلی عزیزه. دستم که به کراوات می‌خوره یاد اون می افتم و گرمای دستای مهربونش و بی اختیار لبخند میاد روی لبام. امروز حسابی خوشحالم، آخه عروسی پسرمه ... ولی این سرفه‌ها ... دستمو گرفتم جلوی دهنم و ... می‌بینم دستم پر از خون شده و از گوشه‌ی لبم خون میچکه. سریع همه محتوای دهنم رو تف می‌کنم و دست و صورتم رو با آب تمیز می‌کنم. چرا امروز؟ یه دفعه محکم درو میزنن. برادرمه که صدا میزنه «کجایی؟ همه منتظرتن!» معطل نمی‌کنم و سریع میرم بیرون، داخل سالن، کنار پسرم. می‌پرسه: «کجا بودی؟ چیزی شده؟» سعی می‌کنم بخندم و با حالت شوخی می‌گم: «نه. آخه روز مهمیه و یه مقدار استرس دارم! انگار من دارم دوماد میشم!!» یه دفعه نگاهش قفل میشه روی سینه من. میپرسه «این چیه؟» منم نگاه کردم و دیدم یه لکه خون روی کراواتم چکیده. سریع با دستم شلش میکنم و درش میارم. این بار که دستم به کراوات می‌خوره خوشحال نمی‌شم. دیگه از لبخند خبری نیست! ...

از اون روز خیلی نمی‌گذره. یه زمانی از چیزای ساده لذت می‌بردم، اما الان نه. حالا دیگه نفس کشیدن هم برام لذت نداره. اون کراوات؟ ...


بعد نوشت: یکی دیگه هم نوشته بودم که به نظرم خیلی جالب نبود. البته با توجه به زمانش بد هم نبود. ولی چون میدونم از این مطلب هم خوشتون نیومد، دیگه سرتون رو درد نمیارم. کجایی محمد آقای رسولی؟

۹۴/۰۶/۰۷

نظرات  (۵)

اگه اشتباه نکنم نظرها...
نه نه، من اشتباه می کنم...
امان از کهولت سن...
پاسخ:
کهولت سن کجا بود؟
اشتباه نمی کنیذ. نظرها ...
۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۱۵ محسن میرزابیکی
سلام سیدجان!
متن بسیار زیبا و تاثیر گذاری هست...
پاسخ:
سلام آقا محسن میرزا
شما لطف داری. فعلا که تو این وبلاگ و جمع دو سه نفری بازدیدکنندگان خونده و فراموش میشه.
زود برو و خبط ها اصلاح کن
که گر بخواهم برسم به این همه غلط به شعر
لنگ بباید افکند شهنامه به پیش من
و ایشوان خنده زنند به قلمت، به ریش من
پاسخ:
اینایی که نوشتی رو به نثر هم نمیشه خوند، چه برسه به نظم.
یکی دوتا اصلاح کردم. فارسی حرف بزن و بگو کجاها اشکال داره مرد حسابی!!!
دوتا از نظرهای شما رو هم عدم نمایش زدم. خوندم. ای کاش گفتن فایده نداره. این داستانا برای خیلیا اتفاق می افته. به خودت بیا و ببین کجایی.
آن جا که یکی هست چو تو مرد خدایی
ما هیچ نداریم به جز دست گدایی
از این قلمت حیف که آن مهدی مسبوق
هرگز نتواند که برد حظ و نوایی
پاسخ:
این ها همه حرف است و از آن روز که دیدی
بسیار گذشته است و نمانده است امیدی
این بنده که اینگونه نبشتید برایش
امروزه شده پر ز هواها و پلیدی
کوته کنم این مرثیه زار و سیه را
امروز شمائید که خوبی و سپیدی

شب ها که داره شبکه نسیم یه خندوانه
ماها میشینیم پاش و میخوریم یه هندوانه
زیر بغلم نذار دیگه یه دونه از اون ها
گرچه گفتنش بهم برام حظ روانه

سلام
یک مطلب کوتاه و ساده و عالی بود. مث ی داستان کوتاه. فقط نفهمیدم اون خط آخرشم جزء داستان بود یا نه!
در کل، شما همیشه خوب مینویسید
پاسخ:
سلام.
آره، خط آخر هم جزء داستانه. میشد بهتر تموم بشه و اینجوری جدا به نظر نرسه (البته به نظر من که اینجوری نمیرسه!) ولی خودم از نوع انتهای نوشته خوشم اومد!!!
در کل شما همیشه لطف دارید.
ممناین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی