طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است


بسم الله

زهرا ملک شاهی، 22 ساله، فارغ التحصیل اقتصاد. او از سن 18 سالگی شروع به آرایش کرده  و معمولا لوازم آرایشی زیادی با خود حمل نمی کند، به جز چند مورد که بیشتر همراه وی است. او فکر می کند علت استفاده افراطی از آرایش در ایران، حجاب و نوع پوشش زنان در ایران است.

لوازم آرایشی و حجاب

آرایش ایرانی


در ماه های ابتدایی پس از انقلاب اسلامی در سال 1357، پوشیدن حجاب، اجباری شد. از آن پس، زنان و به خصوص دختران رفته رفته در مورد سیمای خود به ویژه با در نظر گرفتن ظاهر جدید خود (حجاب) اهمیت دادند. بعد از مدتی این مسئله در بین زنان بسیار رایج شد و برندهای معروف آرایشی به بازار آمدند و دختران ایرانی بیشتر خواستار استفاده از آن ها شدند.

گاهی اوقات این دختران ساعت ها در مقابل آینه به آرایش می پردازند و معمولا زمان و هزینه زیادی برای آن صرف میکنند. اما، چند دهه قبل اوضاع به کلی تفاوت داشت و دختران مجرد اجازه آرایش نداشتند؛ با این حال، این مسئله به روالی عادی برای تمام اشکال زندگی مردم شد. آرایش برای زنان و دختران دلایل متفاوتی دارد. یکی این که حجاب اجباری زیبایی را به چهره معطوف و محدود می کند و این مسئله به تدریج به بخش مهمی از فرهنگ ایرانی تبدیل شده. با این وجود، هنوز زنان و دختران جوانی وجود دارند که در پس ماسک سنگین آرایش مخفی نمی شوند.

۳۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۴ ۲ نظر

بسم الله

شبی با شهدا در آستان بی بی خاتونین(س)

مراسم تدفین دو شهید گمنام


جناب آقای همت فر که از دوستان خوب سابق ما هستند، تصاویری زیبا از استقبال مردم خداجو و مومن شهر مارگون از دو شهید خوشنام دفاع مقدس و تدفین در تپه باصفای نورالشهدای مارگون را برای بنده ارسال کرده بودند که در روزمرگی ها فراموش شد. یک ماه از این ماجرا می گذرد که عکس ها را دوباره دیدم و با این که در برخی خبرگزاری های استانی (اینجا را بخوانید) بازتاب پیدا کرد، تصمیم گرفتم بنده هم آن ها را منتشر کنم. (ادامه مطلب را ببینید)

۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۲ ۲ نظر

بسم الله

یک سیگاری ...

روزی نه چندان دور


قبل نوشت: این متن رو زمانی برای دوستی که سیگار می‌کشید نوشتم. می‌خواستم برگه ای که روی اون نوشتم رو بندازم دور، دیدم این مطلب حداقل اون زمان برای من ارزش داشت و دوستش داشتم. در نتیجه گفتم منتشرش کنم، البته با اندکی تغییر. والا!!!


نمی‌دونم چرا بدجوری سرفه می‌کنم. ای کاش حداقل امروز اینطوری نمیشد. یه مقدار ظاهرم به هم ریخته و میرم داخل سرویس بهداشتی تا خودمو مرتب کنم. توی آینه که نگاه می‌کنم، آره، چه کراوات قشنگی زدم. همیشه خانمم برام می‌بست. این آخرین هدیه است که قبل از رفتنش برام خرید و به همین خاطر برام خیلی عزیزه. دستم که به کراوات می‌خوره یاد اون می افتم و گرمای دستای مهربونش و بی اختیار لبخند میاد روی لبام. امروز حسابی خوشحالم، آخه عروسی پسرمه ... ولی این سرفه‌ها ... دستمو گرفتم جلوی دهنم و ... می‌بینم دستم پر از خون شده و از گوشه‌ی لبم خون میچکه. سریع همه محتوای دهنم رو تف می‌کنم و دست و صورتم رو با آب تمیز می‌کنم. چرا امروز؟ یه دفعه محکم درو میزنن. برادرمه که صدا میزنه «کجایی؟ همه منتظرتن!» معطل نمی‌کنم و سریع میرم بیرون، داخل سالن، کنار پسرم. می‌پرسه: «کجا بودی؟ چیزی شده؟» سعی می‌کنم بخندم و با حالت شوخی می‌گم: «نه. آخه روز مهمیه و یه مقدار استرس دارم! انگار من دارم دوماد میشم!!» یه دفعه نگاهش قفل میشه روی سینه من. میپرسه «این چیه؟» منم نگاه کردم و دیدم یه لکه خون روی کراواتم چکیده. سریع با دستم شلش میکنم و درش میارم. این بار که دستم به کراوات می‌خوره خوشحال نمی‌شم. دیگه از لبخند خبری نیست! ...

از اون روز خیلی نمی‌گذره. یه زمانی از چیزای ساده لذت می‌بردم، اما الان نه. حالا دیگه نفس کشیدن هم برام لذت نداره. اون کراوات؟ ...


بعد نوشت: یکی دیگه هم نوشته بودم که به نظرم خیلی جالب نبود. البته با توجه به زمانش بد هم نبود. ولی چون میدونم از این مطلب هم خوشتون نیومد، دیگه سرتون رو درد نمیارم. کجایی محمد آقای رسولی؟

۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۹ ۵ نظر